loading...
علی اکبری
علی اکبری بازدید : 889 شنبه 24 مرداد 1394 نظرات (0)

من همیشه دلم می گیرد از وضع کلمات نا هماهنگ در مسیرم، گریه می کنم برای ابهام کلماتی که بودشان برایم عذاب و نبودشان دلم را می گیرد.

دلم این زبان بسته خون به دست گرفتار است، دست من ؛ انگار گرفته است از این سکوت و بیزار است از آن صدا، صدایی که عذابش می دهد.

 

یک شب آخر دلم من را و شاید خودش را برهاند از غم هایی که عجین بود، من به نابودی غم های خود و شاید ... ایمان دارم ؛من از گل های باغی می گویم که سرخ شد، پژمرد و مرد؛ آه هِ  هِ داستان تلخی که باید به اجبار برایش تن داد

این اختیار است، اختیاری از سر اجبار...

بیخیال، نوشتن برای من کمی سخت است، بیا کمی کنار هم برای هم گریه کنیم

دلم گرفته فقط می خواهم خودم باشم ،تو یادت نمی آید من چه غمی کشیده بودم ، تو همیشه برایم درد بودی.

دلم ن ولی نوشته هایش رفت برباد، و دفتری که در کنج صندوقچه خانه دارم و با اینکه خیلی دوستش دارم کلی برایم نفرت آور است آن دفتر.

نوشته هایش را حتی یکبار برای خودم هم نخوانده ام ، من کیستم که آن نوشته را برای خودم هم محرمانه می دانم، نمی دانم...

خاطرات وقتی نوشته می شود آرامت می کند و درد هایت را با زبانی فراتر از گفتن برای همیشه روی دفتری حک می کنی که ماندگار است، اما نباید این خاطرات را خواند، نباید به گذشته ی تلخ جان داد، نباید خاطرات تلخ  را مرور و آن را مهمان دلی کرد که حسرت گلویش را گرفت...

 ........................................................................................................................

 پ.ن:

دلم این زبان نفهم بی شعور با من نمی سازد...

کاش فقط من بودم و ...دلم می خواست ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 130
  • بازدید ماه : 1,110
  • بازدید سال : 11,777
  • بازدید کلی : 60,995